باغ در باغ
Review
Editor: Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Tuesday, October 14, 2008

    گزیده‌ای از خوابِ خواب‌ها
    آنتونیو تابوکی
    برگردان: کوشیار پارسی




    خواب آرتور رمبو
    شاعر و ماجراجو


    در شب ۳٢ جون ۱۸۹۱، در بیمارستانی در مارسی، آرتور رمبو شاعر و ماجراجو، خوابی دید.
    دید که در ناحیه آردن قدم می‌زند. پای قطع شده‌اش را زیر بغل داشت و با چوب زیر بغل راه می‌رفت. پای بریده را در روزنامه‌ای پیچیده بود که روی آن شعری از خودش با حروف درشت چاپ شده بود.
    حدود نیمه شب بود و ماه تمام می‌درخشید. دشت‌ها خاکستری نقره‌ای بودند و آرتور رمبو آواز می‌خواند. به خانه‌ی دورافتاده‌ای رسید که چراغی در پشت یکی از پنجره‌هاش سوسو می‌زد. خود را روی چمن زار و از زیر درخت بزرگ بادام کشاند و به خواندن ادامه داد. ترانه‌ای درباره‌ی انقلابی‌ها و ماجراجویان می‌خواند، از زن و اسلحه. پس از مدتی در باز شد و زنی به طرف او آمد. جوان و با موهای افشان. گفت: اگر مثل ترانه‌ات اسلحه می‌خوای می‌تونم به تو بدم. تو انبار غله قایم کردم.
    آرتور رمبو پای بریده را به تنش فشرد و خندید. گفت: می‌خوام به کمون پاریس برم و تفنگ لازم دارم.
    زن او را به انبار غله برد. ساختمان دو طبقه‌ی کوچکی که هم‌کف ِ آغل گوسپندان بود و با نردبانی به انبار غله در طبقه‌ی بالا می رسید. آرتور رمبو گفت: من نمی‌تونم بیام بالا. همین جا بین گوسفندا منتظر می‌مونم.
    رفت و روی دسته‌ی کاه نشست و شلوارش را در آورد. وقتی زن پایین آمد، او را دید که آماده‌ی عشق ورزی است. گفت: اگه زنی مثل زن ترانه‌ات می‌خوای، به تو می‌دم.
    آرتور رمبو او را به آغوش کشید و پرسید: اسم این زن چیه؟
    زن گفت: آئورلیا، چون زن خواب هاست.
    و پیراهن از تن کشید.
    میان گوسپندان عشق ورزیدند و رمبو پای بریده را هم چنان با خود داشت. وقتی عشق ورزی تمام شد، زن گفت: این جا بمون.
    رمبو گفت: نمی‌تونم، باید برم. با من بیا و طلوع رو تماشا کن.
    با هم رفتند بیرون و هوا روشن شده بود. رمبو گفت: این صدا رو نمی‌شنوی؟ من می‌شنوم. صدا از پاریس می‌یاد. منو صدا می‌کنن. این آزادیه، یه صدا از راه دور.
    زن برهنه بود، زیر درخت بادام. رمبو گفت: پامو می‌ذارم این جا. مواظبش باش.
    و به طرف جاده رفت. شگفت که نمی‌لنگید. انگار که دو پا داشته باشد راه می‌رفت. جاده صدای کفش‌هاش را پژواک می‌داد. خورشید در افق سرخ رنگ بود. او آواز می‌خواند و شاد بود.



    خواب فدریکو گارسیا لورکا
    شاعر و ضد فاشیست



    شبی در ماه اگوست ۱۹۳۶، فدریکو گارسیا لورکا، شاعر و ضد فاشیست در خانه‌اش در غرناطه خوابی دید. دید که بر صحنه‌ی تئاتر سیار پشت پیانو نشسته و ترانه‌ی کولیان می‌خواند. دامنی به پا داشت، و کلاه گاوبازان به سر. جمعیت تماشاگر، زنان پیر بودند با لباس سیاه و چارقد بلند بر شانه و مجذوب به او گوش می‌دادند. صدایی از میان سالن تقاضای ترانه‌ای کرد و فدریکو گارسیا لورکا شروع به خواندن کرد. ترانه‌ای بود درباره‌ی دوئل، باغ پرتقال، عشق و مرگ. وقتی ترانه تمام شد، فدریکو گارسیا لورکا بلند شد و به جمعیت تعظیم کرد. پرده افتاد و تازه آن وقت متوجه شد که پشت پیانو راه‌رویی نیست و صحنه در جای باز و خلوتی بنا شده. شب بود و ماه می‌تابید. فدریکو گارسیا لورکا از درز پرده نگاه کرد و دید که صحنه‌ی تئاتر مثل لحظه‌ی جادو ناپدید شد. سالن خالی بود و تنها اندکی نور بر آن می‌تابید. در آن لحظه صدای ناله‌ای از پشت شنید و دید سگ سیاهی که شبیه خودش بود به انتظار نشسته است. فدریکو گارسیا لورکا احساس کرد که باید دنبال حیوان برود و سوی او گام برداشت. سگ انگار که منتظر همین باشد راه افتاد. فدریکو گارسیا لورکاپرسید: سگ کوچولوی سیاه، مرا کجا می‌بری؟
    سگ زوزه‌ای کشید و فدریکو گارسیا لورکا تنش لرزید. به پشت سر نگاه کرد و دید که پارچه‌ها و دیوارهای چوبی تئاتر هم ناپدید شده‌اند. زیر نور ماه تنها تخته‌های صحنه‌ی خالی مانده بود و از پیانو که انگار با دستی نامریی نواخته می‌شد، نوایی قدیمی به گوش می‌رسید. منظره با دیواری سپید و بی‌هوده دو قسمت شده بود و هر قسمت جداگانه ادامه می‌یافت. سگ ایستاد و زوزه کشید و فدریکو گارسیا لورکا هم ایستاد. بعد از پشت دیوار سربازهایی پیدایشان شد که خندان دور او را گرفتند. همسانه‌های سبز تیره داشتند و کلاه سه گوش بر سر. به دستی تفنگ و به دست دیگر شراب. فرمانده شان کوتوله‌ی کریهی بود با سری پر از دمل‌های چرکی. کوتوله گفت: تو خائنی و ما تو را مجازات خواهیم کرد.
    فدریکو گارسیا لورکا در حالی که سربازان او را محکم گرفته بودند، به صورت کوتوله تف کرد. کوتوله خنده‌ی کریهی سر داد و سر سربازان فریاد کشید که شلوار او را پایین بکشند. رو به او گفت: تو زنی و زن‌ها نباید شلوار بپوشند. زن‌ها باید توی خانه بمانند و سرشان را با چارقد بپوشانند.
    به اشاره‌ی ابروی کوتوله، سربازان او را بستند و شلوارش را پایین کشیدند و شالی بر سرش بستند.
    کوتوله گفت: تو زنیکه‌ی کثافت که لباس مردانه پوشیده‌ای، حالا وقتش رسیده که از باکره‌ی مقدس کمک بخواهی.
    فدریکو گارسیا لورکا تف به صورت کوتوله انداخت و او با خنده صورتش را پاک کرد و بعد اسلحه‌اش را کشید و لوله را گذاشت توی دهان فدریکو گارسیا لورکا. از همه جا صدای پیانو می‌آمد. سگ زوزه کشید. فدریکو گارسیا لورکا صدای ضربه‌ای شنید و در بسترش از جا پرید. با قنداق تفنگ به در خانه‌اش در غرناطه می‌کوبیدند.


    خواب پوبلیوس اویدیوس ناسو Publius Ovidius Naso
    شاعر و خدمت‌گزار دربار


    شبی از شب‌های ژانویه سال شانزده میلادی، شبی سرد و توفانی در تومی بر کرانه‌ی دریای سیاه، پوبلیوس اویدیوس ناسو، شاعر و خدمت‌گزار دربار به خواب دید که شاعر گزیده‌ی امپراتور شده و با معجزه‌ی خدایان به پروانه تبدیل شده است.
    پروانه‌ای به بزرگی انسان و بال‌های زیبای زرد و آبی رنگ. چشم‌های درشت و کروی پروانه‌ای‌‌ش همه‌ی افق را می‌دید. او را در کالسکه‌ای زرین که براش ساخته شده گذاشته بودند و سه جفت اسب سپید او را به رم می‌بردند. می‌کوشید تا سر پا بایستد اما پاهای نازک توان حمل پروانه‌ی بزرگ نداشتند و او مجبور شد تا روی بالش‌های درون کالسکه بیفتد، با پاهای جنبان در هوا. بر پاهایش زنجیر و دست بندهای شرقی داشت که با افتخار به جمعیت تماشاگر تحسین‌گو نشان می‌داد.
    وقتی به دروازه‌ی رم رسید، از میان بالش‌ها بلند شد و با پاهای لاغرش به زحمت تاج گل غان را بر سر گذاشت.
    جمعیت از خود بی خود شده و به پای او می‌افتادند، زیرا فکر می‌کردند او از خدایان آسیایی است.
    اویدیوس می‌خواست بگوید که اویدیوس است و خواست دهان باز کند. اما از دهانش صدای سوت آمد. سوتی تیز و گوش‌خراش و تماشاگران وادار شدند تا گوش‌هاشان را با دست بگیرند.
    اویدیوس فریاد زد: آوازم را نمی‌شنوید؟ این ترانه‌ی اویدیوس است که هنر عشق را آموخته است، که از زنان دربار و زیبایی نوشته است، از معجزه‌ها و مسخ‌ها.
    اما صدای او سوتی غیرقابل فهم بود و جمعیت از جلوی اسب‌ها پراکنده شد. دست آخر به کاخ امپراتوری نزدیک شدند. آنان که نمی‌توانستند سر پا بایستند، از پله‌هایی بالا کشیدند که به جای گاه سزار می‌رسید.
    امپراتور نشسته بر تخت و در حال نوشیدن شراب به انتظار او بود. سزار گفت: بخوان از آن چه برای من سروده‌ای.
    اویدیوس شعر کوتاهی نوشته بود هنرمندانه و شاد که می‌توانست تاثیر خوبی بر سزار بگذارد. با خود فکر کرد که او حالا تنها مثل حشره‌ای وزوز می‌کند، چگونه بخواندش؟ فکر کرد شعر را با حرکات تن بیان کند و شروع کرد با بال‌های زیبای رنگین به حرکت و رقصی زیبا و فریبا. پرده‌های کاخ به جنبش افتاد و بادی به درون اتاق‌ها وزید و سزار به خشم آمده جام شراب را به زمین انداخت. سزار مرد خشنی بود که وقار و مردانگی را بیش‌تر می‌پسندید. این رقص زنانه که حشره‌ی بی شرم در برابرش انجام می‌داد، برای او غیر قابل تحمل بود. دست بر هم کوبید و نگه‌بانان به سرعت آمدند.
    سزار فرمان داد: سربازان، بال‌های این پروانه را از تن جدا کنید.
    نگه‌بانان شمشیر و سلاح کشیدند و انگار که درختی هرس می‌کنند، بال‌های اویدیوس را از تن جدا کردند. بال‌ها مثل پرهای بی‌جان بر زمین افتادند و اویدیوس پی برد که در این لحظه زندگی‌‌ش به آخر رسیده. با همه‌ی توان حرکتی کرد و با این احساس که تقدیرش همین است، با پاهای ناتوان سوی ایوان کاخ دوید. زیر ایوان جمعیت خشم آلود با دست‌هایی که برای گرفتن جان او می‌خارید، به انتظار او بود.
    آن گاه اویدیوس از پله‌های کاخ به پایین خرامید.

    خواب فرانسوا ویون (Francois Villon)
    شاعر و تبه‌کار


    صبح کریسمس سال ۱۴۵۱، فرانسوا ویون شاعر و تبه‌کار به آخرین خواب عمیق‌اش رفت و خواب دید. دید که ماه کامل می‌تابید و او از خارزاری می‌گذشت. ایستاد و تکه‌ای نان از کیسه‌اش برداشت و روی سنگی نشست تا بخورد. به آسمان نگاه کرد و دردی جان‌کاه احساس کرد. بعد راهش را گرفت و به مسافرخانه‌ای رسید. خانه تاریک و ساکت بود. همه خواب بودند. فرانسوا ویون محکم به در کوبید و زن مسافرخانه دار باز کرد.
    زن در حالی که نور فانوس را به صورت ویون انداخته بود، پرسید: مسافر، این ساعت شب چه کار داری؟
    فرانسوا ویون جواب داد: دارم دنبال برادرم می‌گردم. آخرین بار او را این نزدیکی‌ها دیده‌اند. می‌خواهم او را پیدا کنم.
    دستور داد: گوشت بره می‌خواهم و شراب. و نشست به انتظار. زن مسافرخانه دار نان و سیب زمینی پخته و خمره‌ای شراب سیب آورد و مسافر را دل‌داری داد که این برای امشب است، چون سربازان این دور و برها پرسه می‌زنند و همه‌ی غذا را تمام کرده‌اند.
    ویون در حالی که مشغول خوردن بود، دید که پیرمردی داخل شد. صورتش باند پیچی بود. جذام داشت و به عصایی تکیه داده بود. ویون ساکت نگاهش کرد. جذامی رفت آن سوی مهمان‌خانه نشست نزدیک آتش و گفت: شنیده‌ام دنبال برادرت می‌گردی.
    دست ویون رفت سوی خنجرش، اما جذامی با اشاره‌ی دست آرامش کرد و گفت: من طرف سربازان نیستم، جانب ِ تبه‌کاران را دارم و می‌توانم برادرت را پیدا کنم.
    با کمک عصا رفت طرف در و ویون از پی‌اش رفت. رفت بیرون، درون شب سرد زمستانی. آسمان صاف بود و برف بر زمین یخ زده بود. جلوی‌شان خارزاری بود محاصره در میان تپه‌های جنگلی. جذامی راهی را گرفت و با سختی سوی تپه‌ها رفت. ویون از پی‌اش می‌رفت و برای آسودگی خاطر دست گذاشته بود روی خنجر.
    وقتی راه سربالایی شد، جذامی ایستاد و روی سنگی نشست. ساز دهنی از جیبش درآورد و شروع کرد به نواختن نوایی غمگین. گاهی دست از نواختن می‌کشید و تکه‌هایی از ترانه‌ای درباره‌ی تجاوزها و دزدی‌ها، تبه‌کاران و ژاندارم‌ها می‌خواند. ویون گوش می‌داد و می‌لرزید، زیرا می‌دانست ترانه درباره‌ی خود اوست. بعد ترسی احساس کرد که درونش را فشرد. اما ترس از چه؟ نمی‌دانست، زیرا با ترس آشنا نبود. نه ترس از ژاندارم‌ها، نه از تاریکی و نه از مرد جذامی. احساس کرد که این ترس نوعی اندوه است، نوعی درد از ملال.
    جذامی بلند شد و ویون از پی او به جنگل رفت. وقتی به نخستین درخت رسیدند، ویون دید که کسی از شاخه‌ها آویخته و تکان می‌خورد. زبانش از دهان بیرون زده و نور بی‌جان ماه بر تن او می‌تابید. ناشناس بود. ویون به راه ادامه داد. بر درخت دیگر هم کس دیگری آویخته بود. او نیز ناشناس بود. ویون به اطراف نگاه کرد و دید که از همه‌ی درخت‌ها جسدی آویخته است. یکی یکی نگاه‌شان کرد، مبهوت. میان پاهای آویزان که تکان می‌خورد گشت و گشت تا برادرش را دید. تناب را با خنجر برید و جسد را با احتیاط روی سبزه‌ها گذاشت. جسد از مرگ و سرما خشکیده بود. ویون پیشانی‌ش را بوسید. در همین لحظه برادرش به سخن آمد: برادر، زندگی این جا پر از پروانگان سپید و پر از حشره به انتظار توست.
    ویون سرگردان نگاه کرد. همراهش ناپدید شده بود و صدای مبهمی از جنگل می‌آمد. مثل ترانه‌ی جذاب غمگینی که جذامی می‌خواند.







بایگانی

: