![]() |
![]() |
Review
Editor: Khalil Paknia |
![]() |
Thursday, March 15, 2012
در شب اول ماه می ۱۸۲۰، زمان یکی از حملههای جنون، فرانسیسکو گویا ای لوسینتس نقاش و غیب گو خواب دید. به خواب دید که با معشوقهی دوران جوانی زیر درختی در چشم انداز خشک آراگون نشسته است. خورشید در آسمان میتابید. معشوقهاش بر تاب سوار بود و او دست به کمرش میگذاشت و هل میداد. دختر چتری کتانی داشت و کوتاه و هیجان زده میخندید. بعد دختر افتاد زمین و او نیز پشت سرش خود را به زمین انداخت و غلت زد. غلت زنان از سراشیبی تپه پایین آمدند و به دیوار زرد رنگی رسیدند. از دیوار گذشتند و سربازانی دیدند که زیر نور چراغ داشتند مردانی را تیرباران میکردند. چراغ در این نور آفتاب بیهوده بود، اما پرتو اندکی بر منظرهی روبرو میانداخت. سربازان شلیک کردند و مردان بر زمین افتادند و خونشان خاک را رنگی کرد. فرانسیسکو گویا قلم موی نقاشی را از کمربندش درآورد و با حالت تهدید آمیز سوی سربازان رفت. سربازان از این حضور ناگهانی وحشت کرده و به چشم زدنی ناپدید شدند. جای آنها غول عظیمی پیدا شد که برپاهای انسانی تلوتلو میخورد. موهای کثیف و صورت رنگ پریده داشت و از گوشهی لبهاش خون میچکید. چشمهاش بی حالت بود، اما داشت میخندید. فرانسیسکو گویا پرسید: تو کی هستی؟ غول دهانش را پاک کرد و گفت: من غول حاکم بر انسانها هستم. تاریخ مادر من است. فرانسیسکو گویا قدم به جلو گذاشت و قلم مو را به تهدید بالا گرفت. غول ناپدید شد و به جایش پیرزنی ظاهر شد. عفریتهای بی دندان با پوستی پشمالو و چشمانی زرد رنگ. فرانسیسکو گویا پرسید: تو کی هستی؟ پیرزن گفت: من بیزاریام و بر جهان حکومت میکنم، زیرا که رویای انسانی رویای کوتاهی است. فرانسیسکو گویا گامی به جلو گذاشت و با قلم مو تهدید کرد. پیرزن ناپدید شد و به جای او سگی ظاهر شد. سگ کوچکی که همهی تناش در خاک فرو رفته بود و تنها سرش بیرون بود. فرانسیسکو گویا پرسید: تو کی هستی؟ سگ گردن دراز کرد و گفت: من حیوان نومیدی هستم و از دردهای تو لذت میآفرینم. فرانسیسکو گویا قدمی جلو گذاشت و با قلم مو تهدید کرد. سگ ناپدید شد و به جایش مردی ظاهر شد. مردی چاق با صورتی گوشتالو و درمانده. فرانسیسکو گویا پرسید: تو کی هستی؟ مرد لبخندی از خستگی زد و گفت: من فرانسیسکو گویا هستم و تو علیه من کاری نمیتوانی بکنی. در آن لحظه فرانسیسکو گویا از خواب بیدار شد و دید که تنها در بستر خوابیده است شبی از شبهای ماه مارس ۱۸۹۰، در روسپی خانهای درپاریس، پس از آن که هنری د تولوز- لوترک نقاش و مرد شوربخت پوستری از رقاص باله را که دست رد به عشق او زده بود تمام کرد، خوابی دید. دید که در روستا است، جایی در نزدیکی آلبی. تابستان است و او زیر درخت گیلاس پرمیوه ایستاده بود و دلش میخواست گیلاس بچیند، اما با پاهای کوتاه خمیده دستش به پایینترین شاخه هم نمیرسید. بعد بر نوک پنجه ایستاد و انگار که این عادیترین کار جهان باشد، پاهاش شروع کردند به راست شدن و قد کشیدن. پس از آنکه گیلاس چید، دوباره پاهاش کوتاه و خمیده شدند و هنری د تولوز- لوترک شد همان کوتولهای که بود. بلند گفت: که این طور، پس میتوانم رشد کنم. و احساس سعادت کرد. در مزرعه گندم راه افتاد. ساقهها از او بلندتر بودند و او احساس میکرد مثل آدم نابینایی در جنگل راه میرود. انتهای گندمزار برکهای بود. هنری د تولوز- لوترک خودش را در آب دید؛ کوتولهای زشت با پاهای خمیده، شلوار چهارخانه و کلاهی به سر. بر نوک پنجه ایستاد و پاهاش بلند شدند و او مردی عادی شد و در آب تصویر مرد جوان جذابی دید. هنری د تولوز- لوترک دوباره کوتاه و خمیده شد، لباس از تن درآورد و به آب زد تا خنک شود. بعد بیرون آمد و در آفتاب خشک شد و لباس پوشید و راه افتاد. غروب رسید و او در انتهای دشت، تاج گلی نورانی دید. با پاهای کوتاهش تند رفت و یک باره دید که در پاریس است. ساختمان مولن روژ با پرههای نورانی چرخان آسیاباد بر بام آن. جمعیت زیادی جلوی در ورودی فشار میآورد و کنار باجه پوستر بزرگی با رنگهای تند که آگهی نمایش امشب بود. پوستر، گروه رقصندگان را با دامن بالارفته در نزدیک چراغ گازسوز و جلوی صحنه نشان میداد. هنری د تولوز- لوترک از این که این نقاشی را خودش کشیده بود، احساس خوبی کرد. جدا از جمعیت و از در کناری داخل شد و از راهروی نیمه تاریک گذشت و به پشت ضلع کناری صحنه رسید. نمایش تازه شروع شده بود. صدای موسیقی بلند بود و جین آوریل از خود بی خود بر صحنه میرقصید. هنری د تولوز-لوترک احساس تمنای وحشی در خود کرد و خواست به صحنه برود و دست جین آوریل را بگیرد و با او برقصد. بر نوک پاها ایستاد و پاها بلند شدند. بعد با همهی وجود خود را به رقص سپرد. جین آوریل تعجب نکرد که او قامتی راست دارد و رقصید و خواند و او را در آغوش گرفت و شاد بود. بعد پرده افتاد، صحنه ناپدید شد و هنری د تولوز- لوترک خود را تنها با جین آوریل در منطقهی روستایی آلبی یافت. باز نیمروز بود و جیرجیرکها صدا سر داده بودند. جین آوریل خسته از گرما و رقص زیر درخت بلوط نشست و دامن را تا روی زانوها کشید و آغوش باز کرد و هنری د تولوز- لوترک با اشتیاق خود را به آغوش او انداخت. جین آوریل او را به سینه فشرد و مثل کودکی تکان داد. در گوشش پچ پچ کرد: حتا وقتی پاهات کوتاه بود، دوستت داشتم، اما حالا که پاهات رشد کرده بیشتر دوستت دارم. هنری د تولوز- لوترک لبخند زد و او را به آغوش فشرد و در حالی که بالش را محکمتر به خود میفشرد، به پهلوی دیگر غلتید و به خوابش ادامه داد . شب ۲۹جون ۱۸۹۳، شبی با آسمان صاف، کلود دبوسی موسیقیدان و زیباشناس خواب دید که در ساحل است. ساحل مارما در حوالی توسکان. پوشیده از کاج و جگن. کلود دبوسی شلوار کتانی به پا و کلاه حصیری به سر داشت. وارد اتاقکی شد که پینکی نشانش داد و لباس از تن درآورد. پینکی کنار ساحل داشت قدم میزد. دبوسی او را که دید، به جای نزدیک شدن، رفت و به سایهی اتاقک پناه برد. پینکی زنی زیبا و صاحب ویلا بود. او از مهمانان خاص در ساحل خصوصی پذیرایی میکرد و همیشه کنار آب قدم میزد. پوشیده در چادر آبی رنگ که از روی کلاه میآویخت و تن را میپوشاند. از خانوادهی اشراف قدیم بود و با همه گرم میگرفت. دبوسی که دوست داشت به او توجه خاص بشود، این را خوش نداشت. پیش از آنکه لباس شنا بپوشد چند بار زانوها را خم و راست کرد و آلتش را نوازش کرد که نیمه خاسته بود، زیرا منظرهی خلوت ساحل، خورشید و رنگ آبی دریا به هیجانش آورده بود. لباس شنا پوشید که سورمهای بود با نقش دو ستارهی سپید بر شانههاش. در آن لحظه دید که پینکی و دو سگ دانمارکی که همیشه همراهش بودند، در ساحل نیستند. در ساحل کس دیگری هم نبود. دبوسی بطری شامپاین را که آورده بود، برداشت و سوی دریا رفت. کنار آب، چالهای کند و بطری را در آن گذاشت تا خنک بماند. بعد به آب زد و شنا کرد. تاثیر مطبوع آب را فوری احساس کرد. دریا از همه چیز بهتر بود و او خواست تا قطعهای موسیقی بنویسد. خورشید بالا آمده بود و سطح آب میدرخشید. دبوسی آرام شنا کرد و بعد به ساحل برگشت. بطری را برداشت و نیمی از آن را یکسره نوشید. به نظرش زمان ساکن شده بود و فکر کرد که قطعهی موسیقی باید چنین باشد. ساکن کردن زمان. به اتاقک رفت و لباس شنا را درآورد. در حال بیرون آوردن لباس صدایی از میان بوتهها شنید و بیرون رفت. میان بوتهها جنی دید که با دو پری در حال عشق ورزی است. یکی از پریان شانههای جن را نوازش میکرد و دیگری حرکتی رقص گونه در تن داشت. احساس رخوتی به دبوسی دست داد و آرام شروع به نوازش خود کرد. بعد سوی بوتهها رفت. وقتی آن سه او را دیدند، لبخند زدند و جن شروع کرد به نواختن موسیقی. درست همان قطعهای که دبوسی میخواست بسازد. بعد با آلت برخاسته رفت و روی تیغ های جگن نشست. جن یکی از پریان را در آغوش کشید. پری دیگر سوی دبوسی خرامید و شکمش را نوازش کرد. نیم روز بود و زمان ساکن شبی از شبهای ژانویه سال شانزده میلادی، شبی سرد و توفانی در تومی بر کرانهی دریای سیاه، پوبلیوس اویدیوس ناسو، شاعر و خدمتگزار دربار به خواب دید که شاعر گزیدهی امپراتور شده و با معجزهی خدایان به پروانه تبدیل شده است. پروانهای به بزرگی انسان و بالهای زیبای زرد و آبی رنگ. چشمهای درشت و کروی پروانهایش همهی افق را میدید. او را در کالسکهای زرین که براش ساخته شده گذاشته بودند و سه جفت اسب سپید او را به رم میبردند. میکوشید تا سر پا بایستد اما پاهای نازک توان حمل پروانهی بزرگ نداشتند و او مجبور شد تا روی بالشهای درون کالسکه بیفتد، با پاهای جنبان در هوا. بر پاهایش زنجیر و دست بندهای شرقی داشت که با افتخار به جمعیت تماشاگر تحسینگو نشان میداد. وقتی به دروازهی رم رسید، از میان بالشها بلند شد و با پاهای لاغرش به زحمت تاج گل غان را بر سر گذاشت. جمعیت از خود بی خود شده و به پای او میافتادند، زیرا فکر میکردند او از خدایان آسیایی است. اویدیوس میخواست بگوید که اویدیوس است و خواست دهان باز کند. اما از دهانش صدای سوت آمد. سوتی تیز و گوشخراش و تماشاگران وادار شدند تا گوشهاشان را با دست بگیرند. اویدیوس فریاد زد: آوازم را نمیشنوید؟ این ترانهی اویدیوس است که هنر عشق را آموخته است، که از زنان دربار و زیبایی نوشته است، از معجزهها و مسخها. اما صدای او سوتی غیرقابل فهم بود و جمعیت از جلوی اسبها پراکنده شد. دست آخر به کاخ امپراتوری نزدیک شدند. آنان که نمیتوانستند سر پا بایستند، از پلههایی بالا کشیدند که به جای گاه سزار میرسید. امپراتور نشسته بر تخت و در حال نوشیدن شراب به انتظار او بود. سزار گفت: بخوان از آن چه برای من سرودهای. اویدیوس شعر کوتاهی نوشته بود هنرمندانه و شاد که میتوانست تاثیر خوبی بر سزار بگذارد. با خود فکر کرد که او حالا تنها مثل حشرهای وزوز میکند، چگونه بخواندش؟ فکر کرد شعر را با حرکات تن بیان کند و شروع کرد با بالهای زیبای رنگین به حرکت و رقصی زیبا و فریبا. پردههای کاخ به جنبش افتاد و بادی به درون اتاقها وزید و سزار به خشم آمده جام شراب را به زمین انداخت. سزار مرد خشنی بود که وقار و مردانگی را بیشتر میپسندید. این رقص زنانه که حشرهی بی شرم در برابرش انجام میداد، برای او غیر قابل تحمل بود. دست بر هم کوبید و نگهبانان به سرعت آمدند. سزار فرمان داد: سربازان، بالهای این پروانه را از تن جدا کنید. نگهبانان شمشیر و سلاح کشیدند و انگار که درختی هرس میکنند، بالهای اویدیوس را از تن جدا کردند. بالها مثل پرهای بیجان بر زمین افتادند و اویدیوس پی برد که در این لحظه زندگیش به آخر رسیده. با همهی توان حرکتی کرد و با این احساس که تقدیرش همین است، با پاهای ناتوان سوی ایوان کاخ دوید. زیر ایوان جمعیت خشم آلود با دستهایی که برای گرفتن جان او میخارید، به انتظار او بود. آن گاه اویدیوس از پلههای کاخ به پایین خرامید. . در شب ٢٢ سپتامبر ۱۹۳۹، روز پیش از مرگش، دکتر فروید، تعبیرکنندهی خواب دیگران، خوابی دید. دید که دورا شده است و در وین بمیاران شده راه میرود. شهر ویران شده بود و از ویرانهی ساختمانها گرد و خاک و دود برمیخاست. با خودش گفت: چگونه ممکن است که این شهر را ویران کرده باشند؟ و در همان حال سعی کرد پستانهای مصنوعیاش را مرتب کند. همان دم در خیابان شهرداری به مارتا خانم برخورد که روزنامه Neue Frei Presse [روزنامه نوین آزادی] در دست داشت. مارتا خانم گفت: سلام دورا جان، تو روزنامه خوندم که دکتر فروید از پاریس برگشته و تو خانهی شماره هفت خیابان شهرداری ساکن شده. بد نیست سری بهاش بزنی. در حال حرف زدن، جسد سربازی را با پا کنار زد. دکتر فروید احساس شرم زیادی کرد و پارچه نازک روسری را پایین کشید و خجالتی گفت: نمیفهمم چرا. مارتا خانم گفت: واسه این که تو مشکلات زیادی داری دورا جان. مشکلات زیادی مثل همهی ما. باید دلت رو سبک کنی. چه جایی بهتر از دکتر فروید برای درد دل کردن. او زنها رو خوب درک میکنه. گاهی آدم فکر میکنه که خودش یک زنه. خیلی خوب میتونه خودشو جای زنها بذاره. دکتر فروید خداحافظی دوستانهای کرد و راهش را گرفت و رفت. کمی دورتر به شاگرد قصاب برخورد که بیشرمانه نگاهش میکرد و متلک زشتی گفت. دکتر فروید پا تند کرد و میخواست با مشت حمله کند، اما شاگرد قصاب به پاهای او نگاه کرد و گفت: دورا، بهتره یه مرد تو زندگیت باشه تا بی خودی تو خیالات خودت عاشق نشی. دکتر فروید عصبانی سر جا ایستاد و پرسید: تو از کجا میدونی؟ شاگرد قصاب گفت: همهی وین اینو میدونن. تو زیادی خیالات سکسی داری. دکتر فروید اینو کشف کرده. دکتر فروید مشتها را گره کرد. جوانک پا از گلیمش بیرون گذاشته بود. او، دکتر فروید، خیالات سکسی داشت؟ این دیگران بودند که چنین خیالاتی داشتند و سراغ او میآمدند و درد دل میکردند. او مرد محترمی بود و چنین خیالاتی مال بچهها یا آدمهای خل بود. شاگرد قصاب خندید و تلنگری به گونهاش زد و گفت: کار احمقانه نکن. دکتر فروید کمی آرام گرفت. این جالب بود که شاگرد قصاب، جوانک لات، این قدر دوستانه حرف بزند. خود او هم که دورا بود و مشکل شرم آوری داشت. به راهش در خیابان شهرداری ادامه داد و به در خانه رسید. خانهاش، خانهی زیبایش، دیگر وجود نداشت. خمپاره خانه را ویران کرده بود. تنها باغچه و ایوان سالم مانده بود. روی ایوان مرد ولگردی با کفشهای چوبی روستاییان و پیراهن بیرون زده از شلوار دراز کشیده و خرناس میکشید. دکتر فروید رفت طرفش و بیدارش کرد و پرسید: تو این جا چه میکنی؟ مرد با چشمهای گشاده خیره شد به او و گفت: دنبال دکتر فروید آمدهام. دکتر فروید گفت: من دکتر فروید هستم. مرد خندید: منو نخندونین خانم. دکتر فروید گفت: خوب، بذار اعتراف کنم. امروز تصمیم گرفتم که شبیه یکی از مریضام بشم، برای همین این لباسو پوشیدهم. من دورا هستم. مرد گفت: دوستت دارم دورا. بعد او را در آغوش گرفت. دکتر فروید دچار احساس بدی شد و خود را از ایوان به پایین انداخت. در آن لحظه بیدار شد. آن شب آخرین شب زندگیاش بود، اما خودش نمیدانست. خواب دکتر فروید Francois Villon) تعبیرکنندهی خواب دیگران |
![]() |
|